كبوتر و بوزينه ها

ساخت وبلاگ
  پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته‏ ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه‏ات، کودکی‏هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.می‏خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصه‏هایی را خوردی که مال تو نبودند!ببخش اگر ناخن‏های ضرب‏ كبوتر و بوزينه ها...ادامه مطلب
ما را در سایت كبوتر و بوزينه ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : melikaaa86 بازدید : 48 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:13

دختــ ــر باش دخترونه نــ ـاز کن دخترونه فکــ ــر کن دخترونه احســ ــاس کن دخترونه استدلــ ــال کن دخترونه زندگــ ــی کن اما بدون غـم رو به اشتباه تو فرهنگ دخترونه تو جا دادن عاشـ ــق شو، که زندگــ ــی کنی یک عمــ ــر، زندگـــ ــی کنی   كبوتر و بوزينه ها...ادامه مطلب
ما را در سایت كبوتر و بوزينه ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : melikaaa86 بازدید : 57 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:13

  دﺧـﺘــــــ ـــــ ــــﺮ ﮐـﻪ ﺑـﺎﺷـﯽﺑـﻬـﺎﻧـﻪ ﻧﯿــــﺴﺖ ﺣـﻘـﯿـﻘـﺘــــــــــﯽ ﺳـﺖ ﮐـﺴـﯽ ﻧــﻤـﯿـﺘـﻮاﻧـﺪ درﮐــــﺶ ﮐـﻨـﺪ ﺑــــــﺎﯾﺪ دﺧـﺘــــﺮ ﺑـﺎﺷـﯽﺗـﺎ ﺑــــﺪاﻧـﯽ ﭼـﻪ ﻣـﯽ ﮔـﻮﯾـﻢ دﺧـﺘـﺮ ﺑـﺎﺷـﯽ ﺗـﺎ دراﯾـﻦ ﺷـﻬـﺮ ﮔـــــــــﺮگ زﻧـﺪﮔــﯽ ﮐـﻨـﯽ ﻫـﻤـﺎن ﺟـــــــﺎﯾـﯿ كبوتر و بوزينه ها...ادامه مطلب
ما را در سایت كبوتر و بوزينه ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : melikaaa86 بازدید : 54 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:13

ای بهار آرزوی نسل فردا،دخترم / ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم

چشم وگوش خویش را بگشا کز راه حسد / نشکند آیینه ات را چشم دنیا، دخترم

دست در دست حیا بگذار وکوشش کن مدام / تا نیفتی در راه آزادی از پا، دخترم

کوه غم داری اگر بر دوش دل همچون پدر / دم مزن تا می توانی از دریغا، دخترم

با مدارا می شوی آسوده دل،پس کن بنا / پایه رفتار خود را بر مدارا، دخترم

كبوتر و بوزينه ها...
ما را در سایت كبوتر و بوزينه ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : melikaaa86 بازدید : 52 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:13

به نام خداكفاش هاي كوچولودر زمان هاي قديم يك پيرمرد با همسرش زندگي مي كرد.آ نها يك كفاشي داشتند ولي كسب وكارشان زياد خوب نبود. روزي وقتي كفاش و همسرش بيدار شدند يك آلمه كفش هاي  زيباي چرم درمغازه آمده بود پيرمرد وهمسرش خيلي خوشحال شدند. همسرش به او گفت: چه كسي اين كفش ها را آورده است . پيرمرد گفت نمي دانم بهتر است امشب را بيدار بمانيم تا ببينيم چه كسي اين كفش هارا درست مي كند. آن شب  در باز شد دو آدم كوتوله وارد شدند. آنها بودند كه كفش ها را درست مي كر دنند.                                                                             كبوتر و بوزينه ها...ادامه مطلب
ما را در سایت كبوتر و بوزينه ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : melikaaa86 بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 2:57

سنگ... در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد . سپس در گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد . برخی از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند . بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند . هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند . یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید . بارش را زمین گذاشت و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد . او بعد از زور زدن ها و عرق ریختن های زیاد بالاخره موفق شد . هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را به دوش بگیرد و به راهش دامه دهد ، متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است . کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود . و یادداشتی از جانب شاه که این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند . آن مرد روستایی چیزی را می دانست که بسیاری از ما نمی دانیم .!! هر مانعی ، فرصتی است تا وضعیتمان را بهبود بخشیم . كبوتر و بوزينه ها...ادامه مطلب
ما را در سایت كبوتر و بوزينه ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : melikaaa86 بازدید : 68 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 2:57

كي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند.  يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سرش خورد و كمي گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود . براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكي كبوتر و بوزينه ها...ادامه مطلب
ما را در سایت كبوتر و بوزينه ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : melikaaa86 بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 2:57

 بعد از اينكه پير شد، روزي فكر كرد كه نگاهداري اين همه املاك در جاهاي مختلف براي او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش  الماسي بخرد تا همه ي پول و ثروتش هميشه در كنارش باشد. او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسي بزرگ خريد . مرد فكر كرد كه الماسش را در جايي پنهان كند . او چاله اي در كنار درخت پشت حياط كند و الماسش را آنجا پنهان كرد . او فكر كرد كه هيچ كس آنرا در اين مكان پيدا نمي كند . او هر شب برمي گشت و چاله را مي كند و نگاهي به الماسش مي كرد وقتي خيالش جمع مي شد دوباره آنرا در چاله مي گذاشت و رويش را با خاك مي پوشاند . اينكار هر شب تكرار مي شد تا اينكه شبي دزدي به خانه او آمد . دزد ديد كه مرد پولدار از اتاقش بيرون آمد و آهسته به حياط رفت و چاله اي حفر كرد و از آن سنگي را بيرون آورد آنرا نگاه كرد و گفت : هنوز اينجاست . دوباره آنرا در چاله گذاشت و رويش را با خاك پوشاند. وقتي پيرمرد به اتاقش برگشت ، دزد زمين را حفر كرد و تكه الماس را پيدا كرد . او خوشحال شد و گفت حالا اين سنگ مال من است و من ديگر مرد پولداري شدم . او از آنجا رفت و هيچوقت برنگشت. روز بعد وقتي پيرمرد چاله اي را در كنار درخت ديد ، ترسيد به سرعت به آن طرف دويد.  زمين كنده شده بود و از آن سنگ قيمتي  هيچ اثري نبود. باورش نمي شد شروع به كندن زمين كرد ولي الماس پيدا نشد كه نشد مرد با صداي بلند مي كبوتر و بوزينه ها...ادامه مطلب
ما را در سایت كبوتر و بوزينه ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : melikaaa86 بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 2:57

باد آ ور ده...   در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد . مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند . هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد ، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند ،‌گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد .   اينكار را هم كردند . ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند ، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به سمت ساحل شرقي مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود در آمد . ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند .   خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد .   از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود ، آنرا بادآورده مي گويند . [ یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۶ ] [ 16:33 ] [ سيده مليكا ] [ ] كبوتر و بوزينه ها...ادامه مطلب
ما را در سایت كبوتر و بوزينه ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : melikaaa86 بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 2:57

او شروع کرد به خواندن اسمهایی که فکر می کرد برای خرسمان مناسب است . او گفت : نظرت در مورد آدرین چیه ؟ اسمی دوست داشتنی است. اما ویلستن کرافت با حرکت سرش به او جواب رد داد . خوب نظرت در مورد برنارد چیه ؟ به معنای شجاع همانند یک خرس اما ولستن کرافت دوست نداشت ریتا اسامی زیادی را خواند تا اینکه به آخر کتاب رسید . اما خرس ما هیچکدام را لااقل برای خودش نپسندید او گفت: همه این اسم ها خوب هستند، سپس تکه ای شکلات به دهان فرو برد و اطراف دهانش را با دستمال پاک کرد و ادامه داد اما هیچ کدام برای من مناسب نیست . ریتا مدتی به فکر فرو رفت  تا اینکه ساعت دیواری پشت پیشخوان فروشگاه ده ضربه نواخت. او گفت : تو می توانی اسمی راحتتر داشته باشی در حالیکه اسمت خودت را هم همزمان داشته باشی      ولستن کرافت متوجه منظور او نشد . او پرسید : می توانی بیشتر توضیح بدهی ؟ ریتا گفت : شما فقط اسمی کوتاهتر از اسمی که حالا داری خواهی داشت . ولستن کرافت گفت : منظورت این است که من اسمم ولستن کرافت باقی می ماند اما اسمی کوتاهتر و راحتتر خواهم داشت برای کسی که آنرا ترجیح بدهد .   ریتا با صدای بلند گفت : درست است . و تو که اسمی به این درازا داری چندین انتخاب داری .  وولی ، وولستن ، استن یا کرافت کدام یک را می پسندی ؟   ولستن کرافت به هر کدام از این اسم با دقت فکر کرد و هر کدام از آنها را از دهنش گذراند و  آخری را پسندید كبوتر و بوزينه ها...ادامه مطلب
ما را در سایت كبوتر و بوزينه ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : melikaaa86 بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 2:57